طنزسیاسی:نامه ای به پدر زندانیم

 طنزسیاسی:نامه ای به پدر زندانیم  

آقازاده نجیب

 



سلام خدمت پدر بزرگوارمان. امیدوارم که بابایی، حالت خوب باشد. بابایی، در بیرون از زندان آنقدر هوا گرم است.باز صد رحمت به زندان که لااقل در آنجا «آب خنک» پیدا می‌شود. بابایی، باز هم تو را بدون هیچ جرمی به زندان انداخته‌اند. تو مگر چه جرمی مرتکب شده بودی. مجرم جماعت، تیپ اسپرت می‌زند و لاتی حال می‌کند ولی تو همیشه حتی موقع خواب هم کت‌و‌شلوار را از تنت در نمی‌آوردی. یک مقدار در خانه و محل کارت، سلاح سرد و گرم پیدا کرده‌اند، این را کرده‌اند پیراهن عثمان و تو را به جرم جاسوسی انداخته‌اند زندان.  البته یک مقدار هم این ذلیل‌مرده‌ها نارنجک و کوکتل مولوتف از دخترت پیدا کرده‌اند. بابایی، به مامورها می‌گفتی که این مواد آتش‌زا را جمع کرده بودی برای چهارشنبه‌سوری! البته اسناد طبقه‌بندی شده هم بود که آن را هم می‌گفتی، می‌خواستی با آن کاغذها موشک درست کنی. پدر مهربانم، تو آنقدر خوب بودی و آنقدر دلت نازک بود که به هیچ پیشنهادی، حالا چه از طرف ما بچه‌ها، چه از طرف مامانی، چه از طرف شهرام جزایری، چه از طرف مامور سفارت انگلیس، چه از طرف سفیر ایتالیا، چه از طرف بی‌بی‌سی و چه از طرف سایت چی‌چی‌نیوز... اسمش خوب بودها؛ آهان! «گویانیوز»، «نه» نمی‌گفتی! بابایی، ما هر وقت یک چیزی از تو می‌خواستیم، تو ظرف یک چشم برهم زدن آن را کف دست ما می‌گذاشتی، خرجش یک تلفن به شهرام جزایری بود. بابایی، من می‌دانم تو هیچ گناهی نداشتی. البته الان که در زندان هستی، اما قبل از زندانی شدن هم، از بس دیر می‌آمدی خانه، ما هیچ وقت تو را نمی‌دیدیم. شب‌ها که تا بوق سگ در قیطریه مشغول تدارک آشوب بودی، صبح‌ها هم هنوز آفتاب نزده، از خانه می‌رفتی بیرون برای یک لقمه نان حلال و اراذل و اوباش را اجاره می‌کردی، برای اینکه بعد از انتخابات یک حال اساسی به سطل آشغال خیابان‌ها بدهند و با «آقای پاکی» همکاری کنند. پنجشنبه‌ها که ما را می‌بردی بیرون، برای ما قصه تعریف می‌کردی. قصه‌های تو برخلاف قصه‌های خاله شادونه و عموپورنگ،‌ سیاسی بود. تو برای ما قصه انقلاب مخملی می‌گفتی. از «ساکاشویلی» گفتی و اینکه جورج بوش چه آدم خوب و بزرگ‌منشی است. قهرمانان قصه‌های‌تو همیشه سر از آمریکا در می‌آوردند. بابایی، هر وقت با هم می‌نشستیم و عکس‌های گذشته‌ات را که خیلی جوان بودی و ریش داشتی، می‌دیدیم، می‌گفتی: ما آن زمان جو زده شده بودیم و الا همان زمان هم خیلی به این چیزها اعتقاد نداشتیم. یادم می‌آید بابایی، برای جوان‌ها که سخنرانی می‌کردی از آزادی بیان حرف زدی، ولی یک بار که من از تو پرسیدم: چرا دچار افراط و تفریط شدی؟ گفتی: دخترم! این فضولی‌ها به تو نیامده. بابایی، تو همیشه به من می‌گفتی که نباید از مقدسات، استفاده ابزاری کرد، بعد پارچه سبز را انداختی دور گردنم! بعد هم از اهمیت رنگ‌ها در انقلاب مخملین گفتی. البته ما که سنی نداریم. تو هر وقت برای ما از انقلاب مخملی می‌گفتی، یاد مخمل در کارتون «خونه مادربزرگه» می‌افتادیم. بعد تو به ما گفتی که «مخمل» یک «بورژوای کمپراتور» بود و این در حالی است که «آقاقولی» حکم یک «خرده پرولتاریا» را داشت و مادربزرگ هم به عنوان «لنین» قصه از آنها حمایت می‌کرد. بابایی، جرم تو چه بود؟ تو بی‌گناهی. زنگ زدن به سفارت انگلیس هم شد جرم؟! تماس با سنای آمریکا هم شد جرم؟! سازماندهی آشوب‌طلبان هم شد جرم؟! آشوب طلبی حالا قبول، جرم است اما تو کلا به سازماندهی و مدیریت از همان بچگی علاقه داشتی. وانگهی در کجای اسلام آمده که سازماندهی اراذل و اوباش جرم است؟ در کجای قرآن آمده که پول گرفتن از آمریکا، گناه است؟ گناه یعنی اینکه آدم چشمش هیز باشد و به نامحرم به چشمی غیر از چشم خواهری نگاه کند. البته «یک نظر» اشکال ندارد. بابایی، دیگر دارم از گرما خفه می‌شوم. پختیم از گرما. بابایی، ما الان هر دو سه روز یک بار می‌آییم به دیدنت، اما به ما گفته‌اند که با بی‌بی‌سی مصاحبه کنیم و بگوییم به ما اجازه دیدار پدرمان را نمی‌دهند. البته معلم ما همیشه می‌گفت: دروغگو دشمن خداست. بعدش به ما گفتند که بگوییم پدرمان را شکنجه کرده‌اند. آخر ما اگر تو را ندیده‌ایم، پس چطور فهمیده‌ایم که تو شکنجه شده‌ای؟! اینها هم مثل اینکه خلاف ادب است، رویم به دیوار، مغز خر خورده‌اند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد